کد مطلب:28511 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:117
2234.البدایة والنهایة: [ علی علیه السلام] به فرزندش محمّد بن حنفیه فرمود: «وای بر تو! با پرچم به پیش رو»؛ ولی او نتوانست.پرچم را از او گرفت و خود به پیش تاخت. جنگ، برنده و بازنده داشت؛ گاهی به سود بصریانْ پیش می رفت و گاهی به سود كوفیان. افراد بسیاری كشته شدند و در هیچ جنگی دیده نشد كه به اندازه جنگ جمل، دست و پا قطع شده باشد.[2]. 2235.الإمامة والسیاسة: دو لشكر، نبرد سختی كردند. میمنه [ سپاه] بصریان، میمنه سپاه علی علیه السلام را درهم شكسته بود و افراد قبیله ربیعه در لشكر بصره، ربیعیان سپاه امام علیه السلام را شكست داده بودند.... علی علیه السلام به پیش آمد و نگاهی به یاران و سپاهیان خود انداخت كه شكست خورده و كشته شده بودند.وقتی چنین دید، بر فرزندش محمّد- كه پرچمدار بود- بانگ زد: «پیش رو!»؛ ولی او كندی كرد و در جایش ثابت ماند. علی علیه السلام از پشت سر آمد و میان دو كتف او زد و پرچم را از دستش گرفت و خود، حمله برد و وارد لشكر دشمن شد. میمنه و مِیسَره هر دو سپاه در اضطراب بودند. در یك طرف، عمّار بود و در طرف های دیگر، عبد اللَّه بن عباس و محمّد بن ابی بكر. [ راوی می گوید:] علی علیه السلام سپاه دشمن را شكافت.ضربه می زد و می كُشت.سپس بیرون آمد... و پرچم را به محمّد داد و فرمود: «این چنین بجنگ». محمّد با پرچم به پیش تاخت و انصار با او بودند تا به شتر و كجاوه [ عایشه ]رسید و همراهان شتر، گریخته بودند. در این روز، هر دو لشكر، نبرد سهمگینی كردند، به طوری كه آسیب ها و ضربت زدن ها، در حالِ به زانو نشستنْ صورت می گرفت.[3]. 2236.الجمل- به نقل از محمّد بن حنفیه-: رو در رو شدیم، درحالی كه سپاه جمل بر ما پیشْ دستی كردند و بر ما یورش آوردند. پدرم بانگ زد: «حركت كن!». من در پیشاپیش او به راه افتادم و با گام های كوتاه، پرچم را به پیش بردم.یاران ما به سرعت به پیش تاختند و لشكر جمل، هجوم آوردند.جنگ درگرفت و شمشیرها در هم رفت. پدرم كه پشت سرم بود، می فرمود: «فرزندم، به پیش!» و من توان جلو رفتن در خود نمی دیدم و او همواره می فرمود: «به پیش!».گفتم: من راهی به پیش نمی بینم، مگر بر سر نیزه ها [ بروم]! وی خشمگین شد و فرمود: «به تو می گویم: به پیش رو و تو می گویی: بر سر نیزه ها [ بروم]؟! فرزندم! [ بر خدا] اعتماد كن و پیشاپیش من در برابر سرنیزه ها به پیش رو». پرچم را از من گرفت و هَروَله كنان به پیش تاخت.غیرتم جنبید و خود را به او رساندم و گفتم: «پرچم را به من ده» كه به من فرمود: «بگیر!». در آن هنگام دانستم كه از من چه می خواهد.[4].
2233.تاریخ الطبری- به نقل از قعقاع-: چیزی را شبیه تر به چیز دیگر نیافتم از نبرد سخت جمل به جنگ صفّین.دیدیم كه آنان را با سرِ نیزه هایمان می راندیم و خود بر پایه های نیزه هایمان تكیه می دادیم و آنان نیز چنین می كردند، چنان كه اگر كسانی روی نیزه ها راه می رفتند، نیزه ها آنها را نگه می داشتند.[1].